سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Sunday, May 21, 2006

چند روز خوب و بعد




قدرت اله صابري اقدم از بستگان من است. سال 1344 در ونيز زاده شد. در سفري كه پدر و مادرش رفتند براي معالجه. چهل سال بعد را تماماً در ايران گذراند. در شهر­هاي مختلف. 4 سال نائين. 6 سال زاهدان. 3 سال رشت. 6 سال كرج. 5 سال تهران. 2 سال كهنوج. و 15 سال آخر در همين خراب شده
آقاي نكوئي ، وقتي كه اين نامه دست شما برسد احتمالاً اواسط دسامبر است. تا آن وقت من سعي خواهم كرد پاسخ سؤال­هاي شما را بيابم. كاش نمره تلفن مي­داديد كه من خبر­ها را برسانم يا به نمره من در ظهر كاغذ زنگ بزنيد. نرگس خانم گفته است. با اين حال كاش شرح مطولي از خودتان مي­شنيدم

باقي بقايتان




اين روزهاي آخر ديگر به چيزي فكر نمي­كنم. بازي مي­كنم بيشتر و خسته كه مي­شوم ، براي صدمين بار روزنامه ورق مي­زنم.و براي صدمين بار چاي مي­خورم. ديگر تحمل اينجا را ندارم. بايد بروم جايي شلوغ­تر
تو اين نوشته را چند وقت بعد خواهي خواند؟ و چه­قدر كلافه خواهي شد وقتي كه يك وصيت­نامه اين­قدر چرند باشد.
يادت هست كه نامه نوشتم آن­وقت­ها و به صندوق كه انداختم پشيمان شدم. ماندم تا ساعت 3 كه آمدند براي بردن نامه­ها. نامه را ندادند. رفتم بخش تفكيك. گفتند نامه دادگستري مي­خواهد­
تو آن نامه را خواندي؟ هيچ وقت نپرسيدم­. حال پرسيدن نداشتم­. اگر خواندي ببخشيد­. من آن­وقت­ها خيلي احمق بودم­




شب سوته­دلان را دوباره مي­بيند. آن ديالوگ آخر وثوقي را دوست داشته ظاهراً. نسكافه خورده احتمالاً. و سيگار ... يك نخ ... و تمام

شما اگر به آن دست­نوشته­ها دقت كني ، جايي اين پلان وصف شده. صفحه 65 كپي­ها. و جالب است كه آن­جا هم راوي براي كسي در كشوري ديگر ، حادثه را وصف مي­كند. گفتم حادثه و پشيمانم. آن­قدر كه ساده رخ داده. انگار جز اين نمي­شده
مرسده دوست قديمي مشترك ماست. چيز بيشتري بعيد است بداند. با اين حال نمره تلفن و نشاني­اش را در ظهر برگه مي­نويسم­




اين يك خواب است : كسي كه نمي­شناسيم سراغ ما مي­آيد و از كسي حرف مي­زند كه نمي­شناسيم. شيراز است. حافظيه . من دراز كشيده­ام. تو نشسته­اي مدام تكرار مي­كني : هر دم به ياد آن لب مي­گون و چشم مست. آن مرد مدام مي­آيد. خبر مرگ افراد ناشناسي را مي­دهد. يكي از آن اسم­ها يادم است : فرامرز نكوئي.پزشك

مجله نمايش ... شماره­يي در سال 82 ... مقاله­اي از او ... از همان چرت­و­پرت­هاي هميشه

عادات جديدم : چشم­چراني. سيگار ناشتا

چرا اين­قدر دعوا مي­كنيم؟




آقاي نكوئي
محض رعايت ادب پاسخ شما را مي­دهم. اين روزها گرفتارم و نمي­توانم خيلي توضيحات بدهم. در اصل زياد اهل نوشتن نيستم. تلفن را ترجيح مي­دهم كه خوب براي شما مقدور نيست. اميدوارم سلامتي خود را بازيابيد
صابر كه با كيانا ازدواج كرد ، او را كيا صدا زديم. يعني چيزي بود بين خودشان كه ما هم پذيرفتيم­. در روزگار جواني هم­درس بوديم. بيرون هم مي­رفتيم. اما در همين حد. گاهي هم شيطنتي به اقتضاي سن
آن­ها خوش­بخت بودند. اين را همه مي­دانند. و اين كه خبري از كيانا ندارم. يعني كسي ندارد
من چيز بيشتري براي شما ندارم. خوش­بختي آن­ها وصف­ناپذير بود
راستي دليل بچه­دار نشدن­شان نخواستن بود. مشكلي نداشتند­




روز خوبي بود. تازه رسيده­ايم. من تصميم خودم را گرفته­ام. كيانا موافق نيست. ولي راضي مي­شود. كمي كه صحبت كنيم­