سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Monday, December 18, 2006

روزي براي دل‌گرفتگي
اين را مي‌توانيد آخرين عكس بدانيد از او. پابليش شده در كلوب دات كام و ذخيره شده در كامپيوترهاي چند دوست. روز آخر گرفته ام. در حياط. حياط دانشكده ادبيات. آن دورتر معلوم است آن ساختمان مزخرف غم‌بار. غرق شده در عبارات احمقانه عنصري و عسجدي. از سال‌ها سال قبل. قبل از آن كه بدانيم ما كه عادت داريم به دانستن مهملات بي مصرف كه در همين دانشكده بوده است كه در سال 1343 محبت محبي و علي نفر حضرت عبدالعظيم هم را شناخته‌اند. تا عاشقانه‌هاي بعدي در همين حياط لابد و در خيابان‌هاي سرد زمستانه و گذار در خيابان‌هايي كه ديگر از ياد پدران نيز رفته است. و در همين دانشكده بوده است كه يك بار يكي از دانشجويان ، مست ، مي‌شاشد به عظمت فردوسي طوسي و كتاب رستم و سهراب كه جلد زرد رنگي داشته است. پر شده از يادداشت‌هايي بامداد. و در اين دانشكده بود كه ما ، هم را شناختيم.

شناخت برادرانه اعضاي تكه‌پاره او. در سردخانه‌اي در ورامين. اين دست اوست يعني؟ چنين متلاشي. مي‌گريستيم. با يك ميليون مايل فاصله از پروانه‌هاي آبي. دستانم روي لبه سرد كشو مانده است. چگونه چشم بردارم از تني كه روزگاري نه دور، لمس كرده‌ام. آن تركيدگي‌هاي ظريف روي مچ را

باب ديلان بخواند. بخواند در سرسرا ترانه‌ي ميليون مايلز را و بگريم

بگريم براي كودكاني در روآندا. مرداني در لائوس. و مبارزاني در پرو. فوجي‌موري چه كرد با آن صدسال تنهايي چريك‌هاي توپاك آمارو... بگريم براي احمد حسين سالم در فلوجه كه آرام گرفته زير شني‌... زير شني آرام گرفته كودكي سيزده ساله... در نجف باران نمي‌بارد هيچ‌گاه...من دراز كشيده‌ام روي همين چمن‌ها كه بخواند باب :
I seeI see lovers in the meadow
فاوستو پاپتي ، فاوستو پاپتي ؛ من ديگر توان گريه ندارم. مي‌خواهم اين عكس را بگذارم كنار عكس‌هاي محبت و علي ، كنار ليوان لب‌پريده‌ي مانا. اگر اين عسلي را بگذاري آن گوشه كه مادربزرگ مي‌نشست هميشه كه مي‌آمد

از اين خيابان مي‌گذرد سه عصر. سه و نيم مي‌رسد به يلدا. نيم ساعت مي‌نشيند و بعد ... بعد مي‌رود دانشكده. يك كلاس دارد. چار و نيم تا هفت. هفت و نيم قرار دارد با من... سينما بهمن هميشه و سپيده گاهي... هيچ‌وقت فيلم نديده‌ايم. وقت نداريم اصلاً ... قدم‌زنان و بوي كتاب و

صبح‌ها كه بيدار مي‌شوم به ياد مي‌آورم جهان ادامه دارد

اين ميدان ورامين ، حميد مي‌گفت ، شبيه وصف هدايت است هنوز در سگ ولگرد ... من آن وصف را به ياد ندارم و مهم هم نيست برام ورامين... حالا كه هرچه بوي گه مي‌دهد و او در سردخانه ... در سردخانه ... در سردخانه

سردم است. آنتونيو باندارس بر صفحه مانده است تا من اين سطر را تمام كنم.
من اين سطر را تمام مي‌كنم و به ياد مي‌آورم آن ادا اصول‌هاي نيما صفار را.اين سطر چندم اين نوشته است؟

مهم‌تر از همه اين است كه من با گام‌هاي خسته از اين پل بگذرم و آن چراغ روشن را نگاه كنم كه سايه‌اي را مي‌اندازد روي پرده نارنجي

در دانشكده ادبيات ، در راهرو يك بار به ديدن او رفته‌ است. بي كه پاسخي بگيرد از او. مي‌پرسد از من مي‌گويم كه چيزي نيست. ديگر چيزي نيست. پياده مي‌شوم. در اينترنت نامي را جستجو خواهم كرد. نامي مادرانه را و ديگر به اين عكس نگاه نخواهم كرد. حذف شده از كلوب دات كام و مهجور در كامپيوتر چند دوست. ديگر نخواهم ديد

پنجره باز مي‌شود. يك دستمال سپيد به خيابان پرت مي‌شود. نسيم ملايمي بوي شكوفه‌ها را مي‌آورد