سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Wednesday, March 14, 2007

08 March

هشت مارس آمد و رفت. رفت به دور دست هایی که ما دوست داریم همه چیزهایمان آن جا باشد. دوست داریم دلارا داربی آن جا باشد. ندانیم ما که این جاست. کنار چشمهای ما دارد با نقاشی هایش جهان انتظار و نومیدی را انکار میکند. با وزن 35 کیلویی اش اندازه من شده وقتی که دبستان می رفتم و افسرده است. به گناهی نکرده. به اعترافی از عشق. به سن ناتوانی 17 محکوم به اعدام شد.
دلارا با ناخنهای رنگی

کات

همسرم از مراسمی در هشت مارس حکایت میکند که در آن زنان به ضرورت تحمیلی نبودن حجاب پرداخته اند. زنی اما از خانواده شوهر معتادش گفته که جهیز و خانه او را – که بچه ندارد – بعد مرگ مرد ، به تاراج برده اند. او آواره است.

کات

مجری : بله ، حجاب نباید تحمیلی

کات

می زنم بیرون. نمای خارجی انگار. در میان خاکستریهای یک روز ابری سرد ، جایی با نامهای بی مسمای کوی عرفان ، حسین آباد. بی نشانه ای از معرفتی راهگشا و یا آبادیی ، در میان گل و لای کودکانی ایستاده خیره به من که میگذرم با ماشینی که حامل ظرفهای غذا بوده است. بهانه ای برای حسرت بیشتر.

کات

این عکس دنیا را تکان داد. من از این عکسها زیاد می بینم روزها