سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Monday, August 27, 2007



ا

اين دومين صفحه‌يي‌ست كه مي‌نويسم. گفتم كه بداني كه چقدر حرف براي گفتنِ تو دارم. صفحه اوّل را نمي‌فرستم. امروز شنبه است. ديگر تحمل ندارم. آن‌چنان رفته كه هر دم صبح

و چيزهايي براي آينده ، لب‌خند

نمي‌دانم ، آن خواب ، آن گنبد‌ها و ، راه. با كناره‌هاي سبز و ، سبزي چشم. ياد لب‌خند‌هاي

دست‌هاش كه دست من

و اين تصور

بوي او را مي‌جويم در دست‌هام ، در زيرپوش سبزم كه ديگر نپوشيدم. و ياد چهره‌اش ، اين‌قدر روشن. و از آن گذشته . و اين دومين صفحه‌يي‌ست كه مي‌نويسم

از آينده مي‌گويم. از چارشنبه‌يي در سال‌هاي بعد كه بر شانه‌ها و خاطره‌ها خيال‌هايِ فروريخته گيسو ، از ياد مي‌رود و ، در‌هاي حرمت دوبارگي مي‌گشايد

فيروزه‌هاي آسمان ، پيراهنش كه بود. در دامان تو كه مي‌نشست ، دراز كه مي‌كشيد جاي خالي او

امروز مي‌گريد ، در اين اتاق‌هاي تو در تو

- دوباره بيا

ايستاده بود آن‌جا ، كنار كاشي‌هاي تبرك نگاه فراموش شده‌ات

چگونه‌ام قتيل ياد تو ،‌در آن كرانه‌هاي دلربا كه مي‌نوشي و ، از ياد مي‌روي. و من به حرمت پيرايه‌ها

چگونه‌ام كه از سياهي و نور مي‌گذري ، كه شاهد‌ دل‌هاي شكسته شوي

چگونه‌ام كه در اين رهايي ، از ياد مي‌روي

نگاه به آينه‌ها كرد ، شهادت به چشم تو داد

- دوباره بيا

امروز مي‌گريد

در سال‌هاي بعد ، انتظار ، چشم‌هايم را آهوي قبيله‌هاي گذشته چشم تو كرد. او ، با گيسوي مشكي كوتاه ، عزادار كبوتران از ياد رفته حرم ، نشسته روي پله‌ها و ، نگاه آسمان مي‌كند. ابري در رؤيا بنفشه مي‌بارد

به اشك گذشت ، يادگار چشم غريب

- كاش جاي تو ، اين‌جا ، كنار كاشي‌هاي تبرك نگاه فاموش شده‌اش بود

نمي‌توانم

گذر در اين مشاهد لب و ، ماندگاري لب ، اگر كه بود ، اين‌جا ، سال‌ها بعد ، كه انتظار چشم‌هاي آهو را قافله دلدادگان شهر تو كرد ، در آغوش‌هاي كشتزار ، دختران ، با بو‌هاي فراموش شده ، به خواب مي‌رفتند

زهراي حصاري شكوفه‌هاي سيب ، عزيز لحظه‌هاي غم بود ، كنار سنگ قبر‌ها و تشييع‌هاي مزار‌ها

اكنون كبوتراني بر رؤياي شكفته تو مي‌گذزند

به رؤياش ، كه ستارگان در آسمان غروب مي‌كردند

و قسـم اگر به پرند نگاه تو مي‌خورد ، به مهر بود

به چشم او در اين سال‌هاي بعد ، دوستت دارم

عزيز او كه باشم ، سياه و لب

مي‌بوسيد و در طواف ، خرام گيسو بر سپيدي پيراهن ، ديوانه‌اش مي‌كرد

دوستت دارم

گل‌هاي چيده او ، بنفش و آبي و دلبر

اين ياس‌ها ، ياس‌ها

در سايه نارنج‌ها مي‌گريست و ، مدهوش سِير بود

دوستت دارم

طرف دلير سينه‌اش ، قبيله‌هاي حزن و روايت كنعان را پذيرفت

آنچه اكنون مي‌توان گفت

حالا به حرمت اين كبوتران گريخته ، حسرت جاي خالي او را مي‌افزايم. دراز مي‌كشم

- چگونه‌ام

و مي‌گريد

چندي در اين كرامت‌هاي او ، عمر بهار‌هاي گيسو شدي ،‌در قامتي كه فيروزه در كف دست‌ها پيدا بود ، چندان به خاطر خيال دل بستي ، چند

اكنون ، در اين كرانه‌هاي دلبر ، به بازگشت انديشه كن. هنگام تبرك دست‌هايي كه در آبي‌هاي رهاي وصف نگار داري

داري داري داري . اين صفحه‌هاي دوم را تمام كن



هزار و سيصد و هفتاد و هفت