چيزی نيست كه سوگوار نباشد
آيا دوباره برمیگردی با شانههای سوگوار
سرايت صداهای چشم تو در تاريكی دری میگشايد به صبحگاه رُزِمقلوب كه سايه بر ديوار داری
اگر باشی دوباره دوباره در من تمام رزها جوان میشوند
سكونتِ علف يادگارِ صبوريِ آسمانِ چارشنبههاست كه برمیگشتی میماندی تا شنبه در همين اتاق كنارمن كه ديگر لباسی ندارم كه با تو بوده باشد
میگشايم پنجرهيی را كه میگشودی غروب و
چيزی نيست كه سوگوار نباشد
اگر باشی دوباره دوباره در من تمام رزها جوان میشوند
سكونتِ علف يادگارِ صبوريِ آسمانِ چارشنبههاست كه برمیگشتی میماندی تا شنبه در همين اتاق كنارمن كه ديگر لباسی ندارم كه با تو بوده باشد
میگشايم پنجرهيی را كه میگشودی غروب و
چيزی نيست كه سوگوار نباشد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home