سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Monday, February 20, 2006

این همه رهایی
در وین بود ، که دل باختی
و زود ، زودتر از آن که به فراموشی بیندیشی ، بوسه‌هایی بی‌انتها ، در راهروی خانه‌ی او ، در خیابانی که نامش به یاد نیست
اما تمام آن نارنج‌ها ، اردی‌بهشت‌های متلاشیِ ذهن تو ، تمام دیوار‌های سنگی ، در همه‌ی شهر‌هایی که بوده‌یی ، و همه‌ی دخترانی که گیسوان رها داشته‌اند ، ناگهان و مداوم ، ترا به وین بازگردانده‌اند. با قطاری که در کوپه‌هایش ، آب‌جو و عشق ، در صندوق‌های چوبی پوسیده حمل می‌شود. بارنامه از آن زنی است که دیگر چهره‌یی ندارد. یک نامِ به یاد مانده است. لیزا
و نقطه‌هایی به نشان ادامه ، و خستگی و ، چای
زنم به نوشته نگاه می‌کند. آیا خاطره‌یی دارد از مردی که از قطاری پیاده می‌شود و چاره‌ای ندارد‌
چای و خستگی . در وین چای معنا ندارد. زنم می‌گوید
در وین ، مردی از خواب بیدار می‌شود که خاطره‌یی ندارد
نارنج را دوباره بنویس. برای زنم نارنج را دوباره می‌نویسم