همهچيز فراموش ميشود
1385/8/12
امروز تولد كياست. وقتي كه بود گاهي از يادم ميرفت. يازده سال بعد رفتنش ، هر سال اين روز را به ياد داشتهام. بس كه سخت است. فكر به اين كه او كه نيست ، روزي آمده بود. آمده بود كه نباشد. براي تو نباشد. يازده سال پيش و به سادگي. كه هر چه سعي كني براي فراموش كردنش ، با دور شدن از يادگارها ، دوستهاش ، هر چه سعي كني ، بيشتر به ياد خواهي آورد. هر صبح وقت بيدار شدن باز تخت خاليست. يا مثل اين چند سال ، كسي هست كه ... من صبحها در آغوش كيا بيدار ميشدم. در آشپزخانه چاي كه ميريزي بايد بايد بايد صداي او دوباره بپيچد كه ميخواند ؛ هميشه ميخواند آن تكه احمدرضا احمدي را : دست تو چقدر تأخير دارد / وقتي كه چاي سرد ميشود / و تو . و تو ... و تو كه رفتي ... آنقدر آرام كه سالها باورم نشد. تاكسي گرفتي و رفتي ... از توي تاكسي دست تكان دادي براي من ... و برنگشتي ...
ژاپلين گذاشتهام كه جيغ بزند
lonliness here for me
lonliness here for me
امروز تولد توست لعنتي. تولدهاي تو سختترين روزهاي با تو بود. چهل سالمه كيانا. ميفهمي. چهل سالگي خيلي مفهوم سختيه ... آن ابوبكر واسطي لعنتي ... شيخان رفتن ما و آن ... تو نگفتي كيا ...
ديگر نميتوانم بنويسم ...
يك سال و اندي بعد در يك تصادف كشته شد. كسي چيز زيادي از او نميدانست. ميدانيم كه خواهراني داشت و برادراني. اما نشانهاي بهجاي نگذاشته بود. بس كه غلت زده بود از فراموشي به فراموشي. دفتر انگار مدام پاره شده. جز چند صفحه كه در يكيش به خطي مردانه نوشتهاند كيانا يادگار ندارد. اينجا ... و نشانم ميدهد. ميپرسم كه در اين صفحهها اسمي از من نيست. چيزي نيست.
از پلهها ميآيد پائين. زودتر تمام ميشود. چه سخت است انطباق راه رفتن او. ميگويم دامنش را عوض كنند. دامن چهارخانه ندارند. صحنه را ميگيريم. با اندكي عدم انطباق.
دوباره ميپرسم. ميگويد كه گفته است ندارند. هيچ عكسي. او چيزي نگه نميداشته است.
صفحه 77 شعر مزخرفي از آب در ميآيد. پس 74. باز هم. و 47 . باز هم و نه. 44 نه. پلاك آن خانه لعنتي نه. خاموش ميكنم اين جيغ بي پايان تنهايي را كه بنويسم به حياط ميروم. كه ربطي به قصه دارد؟ چه چيز ربطي دارد؟
تمام خاطرههاي مانده جز مشتي مزخرف نيست. شرح كشافي از سفري اداري به مراوهتپه با سطرهايي از باديهنشين در حاشيه.. بي ربط. از مراوهتپه / تا غازانغايه كه با تركمنان ميرفتيم / باد با ما بود... شايد تداعي. و چند صفحه ، يك نمايشنامه انگار. بازي به قول خودش.
چه بود آن شيخان. كسي نميداند. انگار نه يك دوست كه فردي از يك فوج در عكسهاي عبداله ميرزا قاجار را جستجو كني. قدرت الله صابري اقدم ، آدمي كه خاطراتي از او دارم و زن دوستداشتنياش. با تمام آن روزگارها
اگر بپرسد چه بگويم. يك مشت مزخرف. با صفحهيي از زني. نوشته در روز تولد مردي كه يازده سال قبل رفته ( او ميگويد ). و من چقدر خاطره دارم از او. آن قدر عكس در ذهن دارم. و يكي دو عكس در آلبوم. و يك نامه كوتاه
سلام. كيا گفت بنويسم كه اين خراب شده بيشتر از هركسي به درد تو ميخورد كه بيايي عر بزني ( ببخشيد مجبورم كرد بنويسم ) درباره باستان. منتظريم. بهخصوص چارشنبهها. خودت كه ميداني. قربانت
من از باستان بيزارم. و از دوربين هم. و اين همه آدم تنظيم كننده نور و صدا و تصوير و لباس و صحنه و كوفت و زهرمار. و از غذاي ظهر كه سرد ميشود. و انتظار نور مناسب در اين بيابان مزخرف. و اين بناي لعنتي كه مثل يك فحش نامفهوم قديميست. هست تا كه كيانا نباشد و گم باشد در چشمهاي غمگين دختري كه دارد آن گوشه با دوستش به ساندويچ گاز ميزند. و اين كه ديگر هيچ چيز ؛ هيچ چيز را به ياد نميآورد. و اين فراموشي لعنتي كه موج ميزند و ميبرد هر بار چيزي كهنهتر را.
فكر ميكنم چشم كه بسته ميشود آن لحظههاي آخر ، ديگر تكههاي بازمانده عمر ، فراموش ميشود. همه چيز فراموش ميشود.
مرودشت – 28 آذر
1385/8/12
امروز تولد كياست. وقتي كه بود گاهي از يادم ميرفت. يازده سال بعد رفتنش ، هر سال اين روز را به ياد داشتهام. بس كه سخت است. فكر به اين كه او كه نيست ، روزي آمده بود. آمده بود كه نباشد. براي تو نباشد. يازده سال پيش و به سادگي. كه هر چه سعي كني براي فراموش كردنش ، با دور شدن از يادگارها ، دوستهاش ، هر چه سعي كني ، بيشتر به ياد خواهي آورد. هر صبح وقت بيدار شدن باز تخت خاليست. يا مثل اين چند سال ، كسي هست كه ... من صبحها در آغوش كيا بيدار ميشدم. در آشپزخانه چاي كه ميريزي بايد بايد بايد صداي او دوباره بپيچد كه ميخواند ؛ هميشه ميخواند آن تكه احمدرضا احمدي را : دست تو چقدر تأخير دارد / وقتي كه چاي سرد ميشود / و تو . و تو ... و تو كه رفتي ... آنقدر آرام كه سالها باورم نشد. تاكسي گرفتي و رفتي ... از توي تاكسي دست تكان دادي براي من ... و برنگشتي ...
ژاپلين گذاشتهام كه جيغ بزند
lonliness here for me
lonliness here for me
امروز تولد توست لعنتي. تولدهاي تو سختترين روزهاي با تو بود. چهل سالمه كيانا. ميفهمي. چهل سالگي خيلي مفهوم سختيه ... آن ابوبكر واسطي لعنتي ... شيخان رفتن ما و آن ... تو نگفتي كيا ...
ديگر نميتوانم بنويسم ...
يك سال و اندي بعد در يك تصادف كشته شد. كسي چيز زيادي از او نميدانست. ميدانيم كه خواهراني داشت و برادراني. اما نشانهاي بهجاي نگذاشته بود. بس كه غلت زده بود از فراموشي به فراموشي. دفتر انگار مدام پاره شده. جز چند صفحه كه در يكيش به خطي مردانه نوشتهاند كيانا يادگار ندارد. اينجا ... و نشانم ميدهد. ميپرسم كه در اين صفحهها اسمي از من نيست. چيزي نيست.
از پلهها ميآيد پائين. زودتر تمام ميشود. چه سخت است انطباق راه رفتن او. ميگويم دامنش را عوض كنند. دامن چهارخانه ندارند. صحنه را ميگيريم. با اندكي عدم انطباق.
دوباره ميپرسم. ميگويد كه گفته است ندارند. هيچ عكسي. او چيزي نگه نميداشته است.
صفحه 77 شعر مزخرفي از آب در ميآيد. پس 74. باز هم. و 47 . باز هم و نه. 44 نه. پلاك آن خانه لعنتي نه. خاموش ميكنم اين جيغ بي پايان تنهايي را كه بنويسم به حياط ميروم. كه ربطي به قصه دارد؟ چه چيز ربطي دارد؟
تمام خاطرههاي مانده جز مشتي مزخرف نيست. شرح كشافي از سفري اداري به مراوهتپه با سطرهايي از باديهنشين در حاشيه.. بي ربط. از مراوهتپه / تا غازانغايه كه با تركمنان ميرفتيم / باد با ما بود... شايد تداعي. و چند صفحه ، يك نمايشنامه انگار. بازي به قول خودش.
چه بود آن شيخان. كسي نميداند. انگار نه يك دوست كه فردي از يك فوج در عكسهاي عبداله ميرزا قاجار را جستجو كني. قدرت الله صابري اقدم ، آدمي كه خاطراتي از او دارم و زن دوستداشتنياش. با تمام آن روزگارها
اگر بپرسد چه بگويم. يك مشت مزخرف. با صفحهيي از زني. نوشته در روز تولد مردي كه يازده سال قبل رفته ( او ميگويد ). و من چقدر خاطره دارم از او. آن قدر عكس در ذهن دارم. و يكي دو عكس در آلبوم. و يك نامه كوتاه
سلام. كيا گفت بنويسم كه اين خراب شده بيشتر از هركسي به درد تو ميخورد كه بيايي عر بزني ( ببخشيد مجبورم كرد بنويسم ) درباره باستان. منتظريم. بهخصوص چارشنبهها. خودت كه ميداني. قربانت
من از باستان بيزارم. و از دوربين هم. و اين همه آدم تنظيم كننده نور و صدا و تصوير و لباس و صحنه و كوفت و زهرمار. و از غذاي ظهر كه سرد ميشود. و انتظار نور مناسب در اين بيابان مزخرف. و اين بناي لعنتي كه مثل يك فحش نامفهوم قديميست. هست تا كه كيانا نباشد و گم باشد در چشمهاي غمگين دختري كه دارد آن گوشه با دوستش به ساندويچ گاز ميزند. و اين كه ديگر هيچ چيز ؛ هيچ چيز را به ياد نميآورد. و اين فراموشي لعنتي كه موج ميزند و ميبرد هر بار چيزي كهنهتر را.
فكر ميكنم چشم كه بسته ميشود آن لحظههاي آخر ، ديگر تكههاي بازمانده عمر ، فراموش ميشود. همه چيز فراموش ميشود.
مرودشت – 28 آذر
<< Home