مسعود هنرور قمی نژاد /فاصله/ مسعود هنرور قمی نژاد
روايات
قدرت اله صابري اقدم خستهتر از آن است كه بتوانيد برايش از اين مهملـات سرهم كنيد. يك تقدير مسخره. و يك ماجراي نيمهتمام. و چند نام ، تنها. پراكنده در سويههايي گم. با اين حال بنويسيد. بنويسيد كه دوست داشتن ... نه از دوست داشتن ننويسيد. اصلن چرا براي قدرت اله
اين تمام پاسخي است كه او به من داد وقتي دانست كه ميخواهم چيزهايي بنويسم. اين همه در ورودي مقصود بيك بود به پل تجريش. قدمزنان كه ميرفتيم. از سينما آمدهبوديم بيرون و شام در پارسيان. من نه. او خفن. دو تا ژامبون. و بعد نسكافه. من نه. حالـا دنبال جگر ميگشتيم. يادمان تابلوي يك مغازه در بسطام : ساندويچ.نسكافه.جگر. و با رعايت ترتيب. و مسخرگي. و من كه داشتم فكر ميكردم ... به ياد آوردم روزي را يازده سال قبل وقت گذر از همين جا... كت و شلوار زيتوني از كجا آمده بود ... اين سه نقطهها ... آه به يادم آمد. با پدرم رفتيم. به يادم آمد. عصا گرفته بود پدرم. امروزها نميگيرد. يازده سال بعد. بد خلقتر و بيتحملتر ... و دستتكان دادن او كه ميرفت سينما و بعد ... نه نسكافه ميخورد نه جگر
حالا شبها از او حرف ميزنيم. كجاست و چه ميكند. آيا آن نوشته را خوانده. آيا ميداند كه ما چه بسيار از او حرف ميزنيم
و آن لبهاي روايت شده ، بامداديها. دفتري از مزخرفات آن الـاغ
بي.ام.و. وقتي كه آرزو كردم روزي دوو داشته باشد. بي.ام.و دوست داشت. اين دوست داشتنِ نچسب كه مينشيند جاي ميخواست يا تمنا داشت. و سينما كه دور بود. و انعكاس آن دو در ويترينها. و من كه در ذهنم بارها مرور كردم كه بگويم و نگفتم هيچوقت. و نگفتهها. نگفتههاي من. نگفتههاي كيا. آن داستان دلكش ابراهيم گلستان. آن كه سيزدهبدر اين آن را دوست داشت. آن يكي ديگر را و ... آخرش. چه بود اسم قصه. يادم نيست. ميفهمي يادم نيست. چيزي يادم نيست.چيزي يادم نيست
و اينجوري بود كه بغض تركيد و بعد
آن لبها روايت شد. شباهت شهد و شرار. انعكاس ميراي مرال در صفحات آغاز. ماريانه. مژگان و سعد. حوضخانه به طرب گشوده نيست. ما به عزايي سپيدوش ميرويم. مراقبت غزل.
ديگر نشستهايم. تو با اين لباس بنفشهبار چگونه از شب ميگذري
عكسي هنوز هست. عكسي از او در كنار يك مگنولياي پر گل. شبق چه رنگي است. ابلق. اخرا.نيلي.عنابي. من در جهان اين كلمهها پي توصيف كدام درگذشتهام
از اداره آمدم بيرون. از خيابان كه بگذرم ، ناگهان به يادم آمد. تصويرها به هم پيوست. او بر من گذشت. حالا در بيمارستانم. گفتهاند گذراست. يك حمله گذرا. من باز خواهم گشت. از پلهها بالا خواهم رفت و آنجا دراز خواهم كشيد. در جاي او. وقتي كه آمده بود پيش من بماند. با آن تن رنجور. با آن دلنگراني براي آدمهاي بسيار كه جا گذاشته بود. كه مدام به ياد ميآورد. و آن رفتن گرفتار. و آن شكنهاي زلف. قرارهاي مدام. كساني كه كيانا ميشناختشان و ميگريستند. كساني كه كيانا ميشناختشان و ميگريست. كساني كه كيانا ميشناختشان و نميگريست. آنها هم. و كساني كه كيانا نميشناختشان و نميشناختشان يا ميشناختشان. روزي چند گذشت. كيا به ياد آورده بود كه نوشتههاش را جا گذاشته در جاهايي مختلف. كيا به ياد آورده بود كه در نوجواني به حسين ساداتي سيلي زده. كيا به ياد آورده بود كه وقت اقامت در رشت يكبار در ميدان مازو رفته ته آن گاراژ كه نه من به ياد ميآورم نه كيانا ، كباب ترش خورده. كيا به ياد آورده بود كه زني را ميشناخته در دوران دانشكده به كسي نگفته اصلن و نام آن زن را به ياد نياوردهبود. كيا به ياد آوردهبود كه در راه زاهدان بين نهبندان و سفيدآبه به توفان شن خورده. سالش را به ياد نياورد. كيا به ياد آورده بود كه در شيراز با كيانا. و كيانا گفت كه نگو كه به ياد آورده و زنگ ميزند پيدا ميكند اين نكويي لعنتي را و گريه كرد. بلند. و زبان مزخرف پارسي ميفرمايد ضجه زد. و آخرش صيحه ميزد. يعني يك جور داد ميزد كه بلندتر بود از داد. و خود داد اصلن. فكرش را بكن در وصف چنان حالي بايد گفت : داد ميزد. يا نعره ميزد. آن ضجه و صيحه همه ميرود حدود شيهه و چيزهاي ديگر ـهه دار. آن داد و نعره هم ختم ميشود دقيقههايي بعد به ناله ميكرد. يا ميناليد. و من نميدانم اصلن براي چه بايد نوشت. قدرت اله صابري اقدم ميمرد. اما نه اين زمان. اندكي بعد. به شكلي خودخواسته. امري محتوم را اراده ميكرد و روح رنجور مزخرفش به ملكوت اعلـا ميرفت. اصلن به ياد ندارم كيا چهطور مرد. كيا چگونه مرد
كليدر با باد بيانتهاي عصر و چينهاي روي استخر و خانههاي خراب. مواظب باش نيفتي از روي سقف گلمحمدها. و اين همه سار. و راه خراب خاكيِ مدتها بيرفت و آمد مانده. و كوههاي دور. سنگ كليدر. دهنه. آوازهاش را شنفتهاند. كتاب را نخواندهاند ولي. ميرويم. كاروانسرايي با زنگ شترها در خاطر و آواي رحيل در صبحگاه. با شاهنشيني ريده شده به همت ميراث فرهنگي. ميرويم. ملـاهادي چه حسي داشت هنگام سرودن منظومه. و چرا اسرار. يعني تمناي اسرار بودن ... و در كدام دستگاه
اين خاطره از كدام ما بود
مجيد رزاقي سلـام. به بسطام اگر رفتي به آن مغازه برو. هميشه به هم ريختن چيزها ختم ميشود به يافتن. يافتن چه چيزي نميدانم. اما هميشه كه چيزي گم ميشود ميرويم دنبال به هم ريختن. اين را به بهنام بگو
نمينوشت. ميدانست نميتواند. به مادر زنگ نميزد. با پدر هميشه بد بود. تو را دوست داشت. جز اين چيزي نبود. اداره ميآمد. مينشست تا چاي اول و بعد دستي به صفحه كليد ميزد و بعد كلماتي مغشوش را بر صفحه مينشاند و بعد خسته كه ميشد ميرفت به بالكن. بارها گفته بود كه روبرو را دوست دارد. بارها تو را ميگفت. بارها غم زده خيره ميشد به نقطهيي دور. كيانا كجا ماندي كه اينقدر تنها بايد هراس خاطرههاي ويرانگر كيا را ... اينجا نميدانم چه فعلي بهكار ميرود. مگر مهم است
در كليدر ماند. زير طاقهاي ضربي ويرانهها
اين فخر داوود كجا بود. فخر داوود كاروانسراي بعدي بود. قبل از آن قدمگاه بود. قبل از آن زعفرانيه بود. نهصد و نود و نه كاروانسراي صفوي. در راه كاروانسراي رباط قرهبيل و در خاطر تو قزلق و اين همه پنج كاوانسرا از آن همه... و حيرت اسمها
از كجا آمدهاند. از دل فراموشي
روايات
قدرت اله صابري اقدم خستهتر از آن است كه بتوانيد برايش از اين مهملـات سرهم كنيد. يك تقدير مسخره. و يك ماجراي نيمهتمام. و چند نام ، تنها. پراكنده در سويههايي گم. با اين حال بنويسيد. بنويسيد كه دوست داشتن ... نه از دوست داشتن ننويسيد. اصلن چرا براي قدرت اله
اين تمام پاسخي است كه او به من داد وقتي دانست كه ميخواهم چيزهايي بنويسم. اين همه در ورودي مقصود بيك بود به پل تجريش. قدمزنان كه ميرفتيم. از سينما آمدهبوديم بيرون و شام در پارسيان. من نه. او خفن. دو تا ژامبون. و بعد نسكافه. من نه. حالـا دنبال جگر ميگشتيم. يادمان تابلوي يك مغازه در بسطام : ساندويچ.نسكافه.جگر. و با رعايت ترتيب. و مسخرگي. و من كه داشتم فكر ميكردم ... به ياد آوردم روزي را يازده سال قبل وقت گذر از همين جا... كت و شلوار زيتوني از كجا آمده بود ... اين سه نقطهها ... آه به يادم آمد. با پدرم رفتيم. به يادم آمد. عصا گرفته بود پدرم. امروزها نميگيرد. يازده سال بعد. بد خلقتر و بيتحملتر ... و دستتكان دادن او كه ميرفت سينما و بعد ... نه نسكافه ميخورد نه جگر
حالا شبها از او حرف ميزنيم. كجاست و چه ميكند. آيا آن نوشته را خوانده. آيا ميداند كه ما چه بسيار از او حرف ميزنيم
و آن لبهاي روايت شده ، بامداديها. دفتري از مزخرفات آن الـاغ
بي.ام.و. وقتي كه آرزو كردم روزي دوو داشته باشد. بي.ام.و دوست داشت. اين دوست داشتنِ نچسب كه مينشيند جاي ميخواست يا تمنا داشت. و سينما كه دور بود. و انعكاس آن دو در ويترينها. و من كه در ذهنم بارها مرور كردم كه بگويم و نگفتم هيچوقت. و نگفتهها. نگفتههاي من. نگفتههاي كيا. آن داستان دلكش ابراهيم گلستان. آن كه سيزدهبدر اين آن را دوست داشت. آن يكي ديگر را و ... آخرش. چه بود اسم قصه. يادم نيست. ميفهمي يادم نيست. چيزي يادم نيست.چيزي يادم نيست
و اينجوري بود كه بغض تركيد و بعد
آن لبها روايت شد. شباهت شهد و شرار. انعكاس ميراي مرال در صفحات آغاز. ماريانه. مژگان و سعد. حوضخانه به طرب گشوده نيست. ما به عزايي سپيدوش ميرويم. مراقبت غزل.
ديگر نشستهايم. تو با اين لباس بنفشهبار چگونه از شب ميگذري
عكسي هنوز هست. عكسي از او در كنار يك مگنولياي پر گل. شبق چه رنگي است. ابلق. اخرا.نيلي.عنابي. من در جهان اين كلمهها پي توصيف كدام درگذشتهام
از اداره آمدم بيرون. از خيابان كه بگذرم ، ناگهان به يادم آمد. تصويرها به هم پيوست. او بر من گذشت. حالا در بيمارستانم. گفتهاند گذراست. يك حمله گذرا. من باز خواهم گشت. از پلهها بالا خواهم رفت و آنجا دراز خواهم كشيد. در جاي او. وقتي كه آمده بود پيش من بماند. با آن تن رنجور. با آن دلنگراني براي آدمهاي بسيار كه جا گذاشته بود. كه مدام به ياد ميآورد. و آن رفتن گرفتار. و آن شكنهاي زلف. قرارهاي مدام. كساني كه كيانا ميشناختشان و ميگريستند. كساني كه كيانا ميشناختشان و ميگريست. كساني كه كيانا ميشناختشان و نميگريست. آنها هم. و كساني كه كيانا نميشناختشان و نميشناختشان يا ميشناختشان. روزي چند گذشت. كيا به ياد آورده بود كه نوشتههاش را جا گذاشته در جاهايي مختلف. كيا به ياد آورده بود كه در نوجواني به حسين ساداتي سيلي زده. كيا به ياد آورده بود كه وقت اقامت در رشت يكبار در ميدان مازو رفته ته آن گاراژ كه نه من به ياد ميآورم نه كيانا ، كباب ترش خورده. كيا به ياد آورده بود كه زني را ميشناخته در دوران دانشكده به كسي نگفته اصلن و نام آن زن را به ياد نياوردهبود. كيا به ياد آوردهبود كه در راه زاهدان بين نهبندان و سفيدآبه به توفان شن خورده. سالش را به ياد نياورد. كيا به ياد آورده بود كه در شيراز با كيانا. و كيانا گفت كه نگو كه به ياد آورده و زنگ ميزند پيدا ميكند اين نكويي لعنتي را و گريه كرد. بلند. و زبان مزخرف پارسي ميفرمايد ضجه زد. و آخرش صيحه ميزد. يعني يك جور داد ميزد كه بلندتر بود از داد. و خود داد اصلن. فكرش را بكن در وصف چنان حالي بايد گفت : داد ميزد. يا نعره ميزد. آن ضجه و صيحه همه ميرود حدود شيهه و چيزهاي ديگر ـهه دار. آن داد و نعره هم ختم ميشود دقيقههايي بعد به ناله ميكرد. يا ميناليد. و من نميدانم اصلن براي چه بايد نوشت. قدرت اله صابري اقدم ميمرد. اما نه اين زمان. اندكي بعد. به شكلي خودخواسته. امري محتوم را اراده ميكرد و روح رنجور مزخرفش به ملكوت اعلـا ميرفت. اصلن به ياد ندارم كيا چهطور مرد. كيا چگونه مرد
كليدر با باد بيانتهاي عصر و چينهاي روي استخر و خانههاي خراب. مواظب باش نيفتي از روي سقف گلمحمدها. و اين همه سار. و راه خراب خاكيِ مدتها بيرفت و آمد مانده. و كوههاي دور. سنگ كليدر. دهنه. آوازهاش را شنفتهاند. كتاب را نخواندهاند ولي. ميرويم. كاروانسرايي با زنگ شترها در خاطر و آواي رحيل در صبحگاه. با شاهنشيني ريده شده به همت ميراث فرهنگي. ميرويم. ملـاهادي چه حسي داشت هنگام سرودن منظومه. و چرا اسرار. يعني تمناي اسرار بودن ... و در كدام دستگاه
اين خاطره از كدام ما بود
مجيد رزاقي سلـام. به بسطام اگر رفتي به آن مغازه برو. هميشه به هم ريختن چيزها ختم ميشود به يافتن. يافتن چه چيزي نميدانم. اما هميشه كه چيزي گم ميشود ميرويم دنبال به هم ريختن. اين را به بهنام بگو
نمينوشت. ميدانست نميتواند. به مادر زنگ نميزد. با پدر هميشه بد بود. تو را دوست داشت. جز اين چيزي نبود. اداره ميآمد. مينشست تا چاي اول و بعد دستي به صفحه كليد ميزد و بعد كلماتي مغشوش را بر صفحه مينشاند و بعد خسته كه ميشد ميرفت به بالكن. بارها گفته بود كه روبرو را دوست دارد. بارها تو را ميگفت. بارها غم زده خيره ميشد به نقطهيي دور. كيانا كجا ماندي كه اينقدر تنها بايد هراس خاطرههاي ويرانگر كيا را ... اينجا نميدانم چه فعلي بهكار ميرود. مگر مهم است
در كليدر ماند. زير طاقهاي ضربي ويرانهها
اين فخر داوود كجا بود. فخر داوود كاروانسراي بعدي بود. قبل از آن قدمگاه بود. قبل از آن زعفرانيه بود. نهصد و نود و نه كاروانسراي صفوي. در راه كاروانسراي رباط قرهبيل و در خاطر تو قزلق و اين همه پنج كاوانسرا از آن همه... و حيرت اسمها
از كجا آمدهاند. از دل فراموشي
<< Home