سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Tuesday, August 29, 2006

می گذرد. چنان به سرعت که باورم نمی شود و فراموش می شود. جهانبگلو ، محمدی ، گنجی ، قانا ، ابوغریب ، من
قرار است کسی را ببینم. فردا صبح. گفت که جلسه دارد در فلان جا از کی تا کی و در بهمان جا ... گفتم من سه دقیقه وقت می خواهم. حیران شد. این روزها کاری ندارم با کسی که بیشتر از سه دقیقه وقت ببرد
جهان مرا سه دقیقه هایم ساخته اند یا ویران کرده اند ( همان کانستراکشن و دی ... ؟ نمی دانم ). امروز رفتم یک دفتر سینمایی متصدی آموزش هایی در زمینه سینما. توی چشم های طرف که حرف زد با من تریاک فوران داشت. و باقی یک مشت قیافه مضحک که دائم از فرهنگ و هنر حرف زدند. پرسیدم چرا این کار نه دلالی. گفتند سرمان به دیوار خورده. علاجی هم ندارد. موقع آمدن گفتم واقعا علاجی ندارد آن سر به دیوار خوردن. خندیدند. سه دقیقه بعدی م به چند جوک گذشت. یکی ش که بیشتر خوشم آمد : لقمان را گفتند : ادب از که آموختي؟ گفت: بتو چه! فضول عوضي . در سه دقیقه بعدی به این جا سر زدیم. خبری نیست. باز مثل قبل ها خسته می شوم از بی مخاطبی. آخر زبان دو سویه دارد نا سلامتی یا ندارد. نمی دانم. سه دقیقه بعد نوشتن اینهاست و بعد. ..نمی دانم
خبری ندارم. دوستان چندانی هم ندارم که خبرهای چندانی به من برسانند. دو سه نفر در جهان و پنج شش نفر اینجا.همین
کتابی نمی خوانم. گاهی سر می زنم به قصه یوسف و سر زدم به هوشنگ چالنگی و سر زدم به عین. امیرشایان و م.موید و بعد باید بروم سراغ ه.ا.سایه لابد و بعد م.سرشک و
این خستگی لاعلاج اما می بردم سراغ مسعود هنرور قمی نژاد. که دیگر خستگی به سراغش آمده بود. و آرمیدن او در خاک اشاره دوری است برای من که بازگشت همیشه آرامش است. به خاطره. به قبل. به خاطره هام بازمی گردم که اندک و پراکنده اند. دیروز علی زمانی را دیدم. انقدر خاطره داشت از کلاس دوم راهنمایی که دیوانه شدم. بازمی گردم آخر
مسعود هنرور قمی نژاد ، مکثی است در خاک. نمی دانم