سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Saturday, April 29, 2006

خط خطي‌هاي پايان‌ناپذير من ، وقتي مي‌خواهم مردي را وصف كنم كه فقط يك ليوان ترك‌خورده و يك بشقاب دارد با قاشقي و رختخواب چركي و يك چند كتاب ، خسته‌ام مي‌كند . و به ياد مي‌آورم كه مرد اكنون جايي ندارد و آن چند تكه نيز . و پير است و جمله‌يي تنها مي‌تواند به يادگار براي ما بنويسد بر برگه‌يي و برود. هم‌چون هميشه‌اش كه در انتهاي شهر بود و مرا مي‌پذيرفت . به مهرباني يك درخت زرد‌آلو . و بعد آسمان ، صداي سگ ، زردي و انتها ... كات
قرار اين مونولوگ صفحه سياه است . كسي به ياد مي‌آورد كه متني آماده نيست جز تكه‌يي از او ...

نام فرزندم غزل است