سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Monday, July 10, 2006

كه مسعود هنرور قمي نژاد به ام.اس ،اعتياد ، هنر و فراموشي باخت



هژ-ده


اين كه نمي‌نويسم به خاطر فراموشي است. خيلي اتفاقي وب‌لاگ را ديدم و آن نوشته‌ها را آن حذف كردن‌ها با سه نقطه را كه رد گم‌كردني شايد يا وسواسي براي خصوصي ماندن بعضي چيزها. به سختي به يادم آمد
نشستم و گذشته‌ را مرور كردم. به ساعت هم نكشيد.يعني عمر سي و يك‌ ساله... تصميم گرفتم هر روز را ثبت كنم. براي مبارزه با فراموشي. هر روز را ثبت كردم. بعد پاره كردم ريختم دور. زندگي متوقف شده بود. فقط ثبت مي‌شد. ضبط صوت هم چند روزي وقتم را گرفت. زندگي‌ در هر حال اهميتش را از دست مي‌داد. روايت زندگي بود كه مهم مي‌شد. اين شد كه ديگر نوشتن را كنار گذاشتم. هنوز گاهي نامه مي‌نويسم. يكي دو شعر كوتاه هم نوشته‌ام. اما اين‌ها را هم ... نمي‌دانم
تو خوب باشي ما را ملالي نيست. و آن مرتيكه‌ي خر. و آن جماعت علاف كه سلام مي‌رساني حتمن. شب‌ها خانه‌ام. زنگ اگر مي‌زني. و باقي بقاي وجود شريف

امروز 18 تير است. سال 1385. يك روز خيلي مسخره عادي. بي هيچ شباهتي به 18 تيري كه من ديدم. و آن هراس بي‌پايان. صداي رساي موتور‌ها. و ضرب چماق بر ساق مهراب. كه يك هفته مي‌لنگيد. و سن‌هاي كم بچه‌هاي خيابان.
حسين اولين خبرها را داد. با بيژامه فرار كرده‌. شب توي پارك ساعي خوابيده. مي‌گويد افتضاح بوده.
به حسين آخرين خبرها را مي‌دهم.23 تير. يك خيابان خالي از جوان. پر از دسته‌هاي زنان و مردان كجايي؟ جنوب شهر. كارمند. زنان مسن خانه‌دار. حمايت از چه؟ و مقابله با چه؟ و آن روزنامه‌ها. كدام روزنامه‌ها؟ هفت سال سؤال. و آخر يك روز بي‌خاصيت. ساعت دو به ياد مي‌آوري اَه. هژده تير بود. سلام ياشار قاجار.

با ميثم از چه حرف زديم. يادم نيست. جز حرف‌هاي مسبوق به سابقه. جز تكرار‌ها. اين چه فاصله‌اي است كه ياد با من دارد. ميثم كه روز قبلش در يك سخنراني از بازتوليد رفتار‌هاي اجتماعي گفته است و جمعي را دعوت كرده به ... نمي‌دانم به چه. به ياد ندارم

هژده طنين آرامي دارد. شانزده خيلي خشن‌تر است. مانده‌ايم. هزار بدتر از 16 آذر ، 18تير هست. اما اين هميشه از ياد مي‌رود. به خاطر طنين آرام هژده؟ انتخاب حكومت؟ قدرت فراموشي. سؤال مي‌كنم
روز16 آذر. مسابقه پفك خوري در يك دانشگاه. اين مال سال چند بود؟ 81 يا 82 يا قبل از آن. الان نمي‌دانم
در 18 تير يكي دو سايت جوك ديدم. خنديدم. بعد شروع كردم به مرتب كردن كارهام. سر نوشتن كار‌ها ناگهان يادم آمد. هژدهم تير. هژدهم تير. هژدهم تير. هژدهم تير. باز يادم مي‌رود. غروب موقع خوردن پفك يادم آمد. 18 تير. راستي فاميلي آن دانشجو كه كشته شد كه من در خوابگاه يكي دوبار ديده بودمش چه بود؟ يادم نمي‌آيد. و مي‌نشينم. در ذهن من چه مي‌گذرد تا مي‌رسم به عزت ابراهيم نژاد. درست است؟ حسين كجاست؟ نمي‌دانم.بود مي‌پرسيدم. از خودش يا آن پسرخاله بي‌سواد روزنامه‌نگار تند دو آتشه‌اش. كه اصلن نفهميدم چه‌طور به يادم آمد

به ياد ندارم. و نمي‌نويسم. به خاطر فراموشي. وب‌لاگ را كه اتفاقي ديدم و آن نوشته را خواستم نامه‌اي بنويسم براش. و مِيل كردم. چه چيزي را در آن نامه نوشتم. اين پوشه مال فرستاده‌هاست. نوشته ام كه نمي‌نويسم. به خاطر فراموشي

هژده تير نيست. روز ديگري است. من اين يادداشت را در اين گوشه در اين وب‌لاگ مي‌گذارم. تا كسي كه بخواند به ياد بياورد كه من زماني به ياد مي‌آوردم. عطر ياس و ترنم باران. و كلي كليشه ديگر. زماني كه مي‌نوشتم حالا كه نمي‌نويسم را و بعد بنشيند و به ياد بياورد اين عمر را كه چند ساعت ياد بوده است

ساعت دو ونيم است. من مي‌روم. كليد زير سندلي است. تو رو خدا استراحت كن. و اين قدر آن آهنگ لعنتي‌ات را نگذار كه ديپرس‌ شوي. مي‌بوسمت. مي‌شد اين‌جور بنويسم. كه نوشتم. ربطش مهم نبود