چه زود گذشت. تا جمعه باشد و من نشسته باشم بی حوصله و تنها. و دور . با موبایلی بدون شارژ ، وب لاگی بدون بازدید و غم
و من ماه استو انگار پنجرهام بر مدامِ حاشیههایِ برف
امروز چندم آبان است ؟ من چرا اینقدر تاریخ ایام را گم میکنم. سید برت در تیر ماه مرد. شانزدهم تیرماه. به دیابت. بعد بیست سال فراموشی. بیست سال زندگی در خانه مادری. به نقاشی. با هدفونی در گوش. بی دستی بر ساز. بی آن فندک زیپوی معروف لای سیمهای گیتار. بی فکر به پینک اندرسن و فلوید کانسیل. بی یادکردی از جهانی که زمانی میشناخت. کلابهای شبانه. افکتها. بی قراری بر سن
خوابیدهای سید. من به این عکس 2001 تو نگاه میکنم. دیابت سه سال بود که بود. و تو این گونه با شتاب به سمت مرگ میرفتی
این جمعه مال توست سید. با تمی از موریکونه در متن و خوک پرنده بر دیوار
نی زن بر دروازهی سپیدهدم چقدر منتظر تو ماند